مار که پنهان نبود، در تمام مدت جلوی چشمتان دراز کشیده بود و انتظار میکشید و شما خوشبینانه فکر میکردید که شاید طاس بازهم خوش بیاید و از روی آن به
سلامت بجهید...
کنار هر بازی مار و پلهای یک صفحهی منچ هست، من منچ را ترجیح میدهم که مار ندارد، اگر مهرهای زمین بخورد و از دور خارج شود به خاطر نیش مار بی
احساسی نیست که فقط دراز کشیده تا بخت از شما روی برگرداند، رقیبی دارید که شرایطی مساوی با شما دارد و به دنبالتان است، همانطور که شما در تعقیب
او هستید...
نویسنده این یادداشت در ادامه نوشته است: عادتی نه خیلی قدیمی است که با رسیدن به روزهای پایانی سال روی مقوای بزرگی فهرستی بنویسم از آرزوها و
هدفهای سال بعد، با ضخیمترین قلمی که دارم مینویسم تا پررنگ باشد و پررنگ بماند. این کار هیچ حسنی نداشته باشد میفهمم که دامنهی آرزوهایم چه
پهنایی دارد، به چه دورنمایی نگاه میکنم و چه توقعی از روزگار دارم. آنچه را سال پیش نوشتم خواندم و آنهایی را که دیگر آرزو نبود خط زدم، به باقی ماندهاش
نگاه کردم، به بعضیشان نرسیدم، اما دیگر نمیخواهمشان، به آنها خندیدم و خطشان زدم، بعضی دیگر را هنوز میخواهم، دوباره نوشتمشان و بعد نوبت به
آرزوهای جدید رسید که به فهرست اضافه کردم و گذاشتم آن روبرو، جلوی چشم تا یک سال تمام، هرشب نگاهش کنم... آیا روزی که به همهی آرزوهایم رسیده
باشم یا دیگر آرزویی نداشته باشم آدم خوشبختتری هستم؟